سلام .راستش من دوست نداشتم در باره زندگیم چیزی بنویسم ولی با دیدین این وبلاگ نظرم
عوض شد ....
منم سرنوشت خودمو می نویسم امیدم اینه که با نظر هاتون راهنماییم کنید در ضمن از آقا ارشیا
ممنون بابت این وبلاگ... داستان زندگی من از این جا شروع می شه که من سال اول دانشگاه
بودم ترم 2 و با همون حال و هوای مدرسه وارد دانشگاه شدم من دختر خیلی خیلی مغروری
بودم یه جوری که احساس می کردم هنوز اون پسری که بخواد وارد زندگی من شه هنوز به دنیا
نیومده
شدیدآ آدم خود خواهی بودم چون بهم زیادی گفته بودن خوشگلی و در عین حال خیلی
شاد بودم همه اش می خندیدم همه فکر می کردن من خوشبخترین آدم رو زمینم من 17 سالگی
تونسته بودم وارد یه دانشگاه خوب شم ترم اول همین جوری گذشت ولی ترم 2 بودم که اول های
ترم بود کلاس زبان و استادمون شدیدآ سخت گیر بود من بد جور می ترسیدم ازش یه روز من
دیر کلاس رسیدم جا نبود مجبور شدم همون ردیف اول کنار پسر ها بشینم تا آخر اون کلاس
احساس می کردم پسری که بغل دستیم نشسته همه اش توجه اش رو منه ولی من انقدر مغرور
بودم حتی به خودم اجازه ندادم برگردم ببینم کی هس! فقط زیر چشمی احساس می کردم ریش
داره کلاس تموم شد ولی من باز نگاش نکردم بیرون که اومدیم به دوستم گفتم: ای بابا اون پسر
ی که ریش داشت کی بود اعصابمو خورد کرد انقدر زیر نظرم داشت بچه ها گفتن اون مهمون
بود دیگه در باره این موضوع حرفی نزده شد تا اینکه یکی از هم کلاسیام اومدن گفتن می خوایم
یه کلاس تشکیل بدیم خواهشآ شمام حمایت کنید منم با سر تآئید کردم خلاصه اومدن این کلاس
و تشکیل بدن گفتن اول جمع شیم وقت کلاس هارو تعیین کنیم ما جمع شدیم یه کلاس خالی بعد
در زده شد یه پسر اومد تو گفتن این می خواد تدریس کنه من خندیدم به دوستم گفتم مو هاشو
عین دختر ها در ست کرده وقت کلاسام تعیین کردن من دنبال یه بهونه بودم که نرم کلاس بلند
شدم گفتم وقت کلاس ها بده من نمی آم همین که از کلاس می خواستم برم بیرون دبیر گفت پس
شما کدوم روزا وقت دارین من گفتم روزهای جمعه فقط وقت دارم که بچه هام با این موافق
نیستن .دبیر برگش گفت پس روزای جمعه تآئید شد همه تعجب کردن و ناراحت شدن ولی اون
خیالش نبود و اصلآ به غیافه من نگا نمی کرد و بعد رفت ما از هفته بعدش می رفتیم کلاس
هاش اسمش محمد بود و خیلی ام خوشگل بود کم کم همه دوستام عاشق اش شده بودن وقتی
اونا از علاقه شون به محمد می گفتن من می خندیدم همه شون با هم درگیر بودن که محمد
کدومو می خواد انتخاب کنه یه رقابت جدی بینشون بود هر کاری برا جلب نظر محمد می کردن
و محمد خیلی سر سنگین بود ماهها گذشت همین جوری و محمد به کسی پیشنهاد نداد بعضی
از دوستام واقعآ عاشق شده بودن و من با خودم می گفتم این دوستای من چقدر ... آخه این
پسر چی داره که این همه براش میمیرن!!!!!!!!!بعد چند ماه دوستام اومدن گفتن هلن این محمد
فکر کنم از تو خوشش می آد گفتم برو دختر اون تا حالا بهم نگاه هم نکرده چی دوسم
داره!!!! دوستام گفتن هلن برا شرط بندی هستی؟! منم با تمام اعتماد به نفس قبول کردم شرط رو
پیتزا تو بهترین جا بود ...جالب بود بگم درست ۱ ماه بعد محمد بهم پیشنهاد ازدواج داد(و جالب
ترش اینجاس اون پسری که سر کلاس زبان چشمش به من بود محمد بود و این کلاس هم نقشه
ی بود تا به من نزدیک تر شه) ...من موندم چی باید جواب می دادم شوکه شده بودم از یه
طرف من هیچ احساسی به محمد نداشتم از طرف دیگه ام می خواستم تو آلم بچگی به دوستام
پز بدم که منو انتخاب کرد با اینکه من اصلآ کاری به کارش نداشتم ... بهش جواب
دادم :راستش جواب من مثبت ولی من نمی تونم نشناخته بات ازدواج کنم باید یه مدت با هم آشنا
شیم... گفت اگه ممکن یه قرار بزاریم باید یه چیز هایی بتون بگم منم گفتم تنها نمی تونم بیام
ولی با دوستم می آم در ضمن از ترسم فقط به یکی از دوسام ماجرا محمد و گفتم تا بتونم با
اون برم ... قرار و تو دانشگاه تو یه کلاس خلوت گذاشتیم. ما که رسیدیم کلاس بعد اینکه
نشستیم یه کتاب دستم داد گفت این کتاب و برا شما خریدم من کتاب گرفتم بعد زل زد بهم و یه
لحظه تمام بدنم لمس شد خودمم نفهمیدم چی شد دیگه لام تا کام نتونستم پیشش حرف بزنم هر
چی سوال می پرسید نهایت کاری که می تونستم انجام بدم حرکت سرم بود محمد یه کاغذ درآورد
گفت می خوام بین خودمون عهد هایی بزاریم خودش می گفت و می نوشت من فقط با تمام
عشق بهش زل زده بودم با خودم می گفتم چطور ممکن تا ۱۰ دقیقه پیش برام با یه غریبه فرقی
نداشت ولی الان ممیرم براش !!! چطور من این مدت این چشماشو ندیده بودم!! شرط هایی برام
گذاشت که سخت بود بیش از اون چیزی بود که ما بودیم البته اینم بگم این شرط ها در مورد
شخصیت و حجاب بود ... اون لحظه دیگه هیچی برام مهم نبود جز محمد حتی اگه جون می
خواست می دادم همه شرط هارو با سر تآئید کردم ... اون روز وقتی برمی گشتم خونه چقدر
احساس بی خودی می کردم. احساس می کردم تمام غرورم زیر عشق لح شده خلاصه من
باهاش حرف می زدم منم یه شرطی واسه اون گذاشتم گفتم رابطه ما فقط تلفنی می تونه باشه
اونم قبول کرد ماها با هم حرف زدیم ولی من تو این مدت با شخصیتم در گیر بودم تا همونی شم
که اون می خواد کم کم همه دانشگاه فهمید حتی استادا آخه چند بار سر دعوا برا التماس
دانشگاه اومد و جلو همه گریه کرد تا من ببخشمش و همه می گفتن واقعآ عاشقمه منم می
دونستم. تو این چند ماه خونواده هامونم با هم رابطه داشتن زود زود زنگ می زدن حتی پدر
هامونم می دونستن ماجرامونو همه منتظر من بودن که جواب مثبت بدم تا بیان برا خواستگاری
ولی من در حین حال که هر روز بیشتر عاشق محمد می شدم ولی شرط هاش هر روز بیشتر
می شد و من زیر همه اونا لح شده بودم طوری که خواهرم گفت اون روزی که به عقد اون در
اومدی منو فرآموش کن بقیه ام زیاد راضی نبودن چون زیادی ام شکاک بود من مونده بودم تو ۲
راهی واقعآ دنیا سرم خراب شده بود .... هر روز زندگی مو می نوشتم می ذاشتم جلوم باید
یکی و انتخاب می کردم !!! با خودم گفتم می تونم محمد راضی کنم تا یکم کوتاه بیاد تا
خونوادمم راضی شن از محمد خواستم که یکم درکم کنه و قبول کرد و من چند روزبرا فکر
کردنش باش حرف نزدم وقتی اومد جواب بده منو به جون مادرم قسم داد تا دیگه ترکش نکنم منم
قبول کردم و منم از اون قول گرفتم دیگه ترکم نکنه ما چند روز با هم خوش بودیم ولی بعد چند
روز ماه رمضون بود برا سحری بیدار شده بودیم محمد بهم اس ام اس زد گفت من دیگه نمی
تونم تحمل کنم هلن یا اونی می شی که من می خوام یا می رم برا همیشه منم گفتم که واقعآ نمی
تونم دسته خودم نیست حالم خیلی بد بود داشتم زیر بغض گریه هام خفه می شدم بهش نوشتم
باشه با تمام وجود دوست دارم و با تمام عشق ازت جدا می شم مواظب خودت باش امیدوارم
خوشبخت شی اونم اس داد چطوری اینقدر خونسردی من دارم اینجا میمیرم ! اونم خداحافظی
کرد دریغ از این که بدونم اون آخرین باری خواهد بود که بهش اس می دم!!!!!!!!!! حالم
اصلآ خوب نبود ۱۰ روز تحمل کردم بعد تصمیم گرفتم پای هر چی شده عشق مو رها نکنم با
خواهرم رفتم بیرون با سلیقه ی اون که می دونستم چه جوری دوست داره خرید کردم خوشحال
بودم شب می خوام بهش اس بدم که من هستم با وجود همه شرط هات وقتی با خواهرم بر می
گشتیم از خرید خیلی شلوغ بود از بین اون همه آدم چشم های عشق مو دیدم زل زدم به چشم
هاش اونم به من زل زده بود ولی خیلی خشمگین من نزدیک می شدم بهش ولی اون وسط اون
شلوغی با چند نفر واستاده بود نزدیک تر که شدم دیدم ۳ تا زن با یه دختر کنارش یه خواهر
کوچکتر از خودش داشت من که از کنارشون رد شدم برگشتم پشتم دیدم با اون دختر دارن می
رن نا خود آگاه از پشت زل زده بودم بهشون وقتی اونا پیچیدن تو خیابونو دیگه دیده نشدن چشمم
افتاد به اون خانوم هایی که با محمد اینا بودن و هنوز با هم حرف می زدن یکیشون مادر محمد
بود چشماش پر شده بود من معنی هیچ کدوم از این کارارو نفهمیدم با تمام خوشحالی اومدم
خونه با خودم گفتم چند روز صبر کنم ۳شنبه محمد می آد دانشگاه اونجا بهش می گم پیش همه
من این چند روز همه اش فکر عقد و عروسی بودم که چی کار کنیم چون همه منتظر جواب
مثبت من بودن منم که دیگه قبول کرده بودم ولی هر شب تو خواب همون صحنه ی و می دیدم
که بیرون دیده بودم می دیدم با اون دختر دارن می رن من از پشت نگاشون می کنم بیدار می
شدم با خودم می گفتم چرا باید من خواهر اونو هر شب تو خواب ببینم روز ۲شنبه بود یکی از
دوستام اس ام اس زد گفت محمد ازدواج کرده تموم دنیا سرم خراب شده بود باورم نمیشد ولی
وقتی چند نفر تآئید کردن باورم شد ... و اون روز من مردم دیگه نیستم ....دنیامو یادش رفت
بهم برگردونه و رفت..... باورم نمی شد تمام اون روزو زار زدم با صدای بلند گریه کردم ۲ روز
چشمام جایی و نمی دید مامانم دستمو می گرفت بعد ۲ روز هر کی یه خبر می داد بهم می
گفتن دست شو گرفته خیابونارو می گردن من زدم بیرون صبح می رفتم تا شب تا فقط یه بار
ببینمشون خودمم نمی دونستم چرا !!! فقط دوست داشتم ببینمش !!! من هر روز تو دکتر ها
بودم ۱ ماه برام مرخصی نوشتن تا دانشگاه نرم دستام بد جوری می لرزید خودمم فقط اشک می
ریختم ولی اون داشت با زنش خیابونارو میگشت... حالم هر روز بدتر می شد افسرده کامل
بودم یه روز بابام وقتی حالمو دید اومد یکی زد تو گوشم و خودش اشک ریخت من از حال
رفتم وقتی چشم هامو باز کردم تنها بودم همه با اخم نگام می کردن که چقدر بی شورم که به
خاطر خودم خونوادمو عذاب می دم ... من ۱ سال اینجوری گذروندم همه دیده بودنش به جز
من ولی یه روز منم دیدمش ولی تنها وقتی دیدمش دست دوستمو یه جوری فشار دادم تا بتونم
اون لحظه سر پا بمونم و بگم با رفتنت من نمردم دست دوستم زخم شده بود با یه نیش خند از
کنارم رد شد هنوزم نفهمیدم اون نیشخند چی بود!!! به خودش افتخار می کرد که بازیم داده!!!
من همچنان غمگین بودم لبخند رو لبام غریبی می کرد ۲ سال هر روز اشک می رختم و می
خوابیدم تو خوابم دو تاشونو میدیدم نصفه شبی از خواب می پریدم گریه می کردم یه آرام بخش
می خوردم می خوابیدم.... تو این مدت خواستگار های زیادی داشتم همه رو رد می کردم اولا
پدر مادرم چیزی نمی گفتن ولی دیگه کم کم اصرار می کردن به یکی از خواستگار ها جواب
مثبت بدم ولی من قبول نمی کردم چون می دونستم نمی تونم با اون روحیه در کنار یکی دیگه
باشم همه رو رد می کردم یه روز امتحان ترم داشتم داشتم درس می خوندم تلفنمون زنگ خورد
مامانم نماز می خوند تموم کرد جواب داد منم تو اتاق خودم بودم دیدم تاریخ تولد مو می گه
رشته مو میگه من فهمیدم که باز خواستگار رفتم اتاق گفتم رد کن ها مامان ولی مامان رد نکرد
و قرار شد بیان من تو اتاق گریه کردم خودمو زدم گفتم زنگ بزن ردش کن ولی عین خیالشم نشد
مامانم بعد برگشت گفت بزار بیان جواب رد می دیم منم به این امید بودم که بیان و جواب رد بدیم
اون روز اومدم بیرون بعد دیدم دارن قرار می زارن تا پسره ام بیاد من اشاره کردم که بگو نه ولی
باز دیدم توجه ی به من نکرد و قرار گذاشتن بعد اینکه مادرش رفت کلی گریه کردم که چراقرار
گذاشتی مگه نگفته بودی ردش می کنیم گفت بزار پسره بیاد بره میگیم نپسندید دختره باز منو
راضی کردن پسره اومد من اصلآ توجهی به حرفاش نداشتم چون می دونستم می خوام ردش کنم
بعد اینکه پسره رفت دیدم همه دارن تعریف می کنن من باز التماس کردم که منو مجبور به
ازدواج نکنن بعد چند روز مادرش زنگ زد و اومدن رفتیم خرید و آزمایش دیگه تسلیم شدم
خونوادم منو بازی دادن بد کردن بام... و اون روز رسید چشمامو باز کردم دیدم سر سفره عقدم
اونم با کسی که هیچ شناختی باش نداشتم حتی به قیافه شم نگاه نکرده بودم مثل مرده ها فقط
نگاه می کردم که چرا باید به مرگ من این همه آدم دست بزنن بعد عقد که همه رفتن خونه
خودشون و دامادم همچنین با مامانم خیلی حرف زدم گفتم من چی کار باید بکنم ؟ چه جوری
پیش کسی باشم که دوستش ندارم مامانم گفت یه مدت صبر کن مطمئن باش کم کم بهش وابسته
می شی منم به این امید بودم بعد اون روز سعی کردم هر چی تو ذهنم بود و دور بریزم و برا
خودم یه فرصت دیگه برا زندگی بدم و همه خاطرات گذشته رو سوزندم و یه صفحه جدید برا
خودم باز کردم .. ولی متآسفانه این صفحه از زندگیمم خط خطی شد نامزدم خیلی عذیتم می
کرد همه جوره حرفمون چپ میومد می زد زیر گوشم ازم بردگی می خواست... ازم می خواست
با خونوادم رابطه کمی داشته باشم و در تمام روزها با خونواده ی اونا باشم ولی من در مقابل
حرف هاش کاراش چیزی نمی گفتم تا روزی که ۲ بار پیش بابام و دامادمون گذاشت زیر
گوشم ... اون روز بابام اومد و گفت بازم می خوایش ؟! من در جواب گفتم نه خیلی اذیتم کرده
من به شما نگفتم و همه چیز و تعریف کردم اینکه شب منو برده تو یه جای تاریک شب ولم کرد
و برگشت اینکه هر بار تو ماشین دست روم بلند می کرد ... و فرداش پدرم وکیل گرفت تا
طلاقمو بگیره الان یه سال کارمون تو دادگاه من از همه چی گذشتم از مهریه و نفقه و همه
طلا ها ولی اون برا یه امضاء داره عذابم می ده ... اینم سر نوشت من بود ولی باز خدارو
شکر می کنم در دوران نامزدی فهمیدم و دارم جدا می شم و هیچ رابطه ی بینمون اتفاق نیوفتاده
بود و الان ۲۲ سالمه مهندسم ولی بی کار ! و اینم می دونم زخمی که محمد تو دلم به وجود
آورده هیچ وقت خوب نمی شه هر بار که با زنش می بینم و با زنش بهم نگاه می کنن دلم پر
خون می شه و هیچ وقت هم حلالش نمی کنم... ممنون سرنوشت منم خوندین ...برام دعا کنید
و یه سوال دارم ازتون همه می گن محمد عاشقت نبوده اگه عاشق بود نمی تونس 10 روز بعد
جدایی ازدواج کنه اونم با یه بچه 15 ساله که فامیلشون بود و منم می شناخت ولی من می گم
محمد دوسم داشت چون وقتی حرف از رفتن می زدم تمام بدنش می لرزید اینو همه دیده
بودن ...نظر شما چی؟